محمد رسول الله را می نگرم که چون عاشق هنرمندی در تجربه ای روحانی سینه اش گشاده و چشمان باطنش گشوده و جانش پر از خدا شده است و از آن پس هر چه می بیند و هرچه می گوید خدایی است.
انسان و جهانرا (هر چه که هست با هفت یا هفتاد آسمان، با چهار عنصر یا صد و چهار عنصر) آویخته از او و روانه بسوی او می بیند و لبریز و شادمان از این کشف پیامبرانه، تجربه خود را با دیگران در میان می گذارد و مغناطیس وار جان های شیفته را بسوی خود می خواند و دریا صفت تیرگی هاشان را می شوید.
هین بیائید ای پلیدان سوی من // که گرفت از خوی یزدان خوی من
در پذیرم جمله زشتی ت را چون// ملک پا کی دهم عفریت را
خود غرض زین آب جان اولیاست // که غسول تیرگی های شماست
من با این "بشر بشیر" مهر می ورزم و اگر عطر کلام الهی را از این گل می شنوم برای آن است که با آن گل نشسته است.
نسخه قانون ما عین شفاست // مصحف ما مستفاد از مصطفاست
ای مبارک آن گلیم گل تو را // وی خنک آن وصف مزّمّل تو را
نه ملک بودی نه دلخسته ز خاک// ای بشیر ما بشر بودی و پاک
عبدالکریم سروش